دلنوشته

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

صبح آمده

صبـــــح آمده بر روے لبت خنـــــده بکارد

باران ِمحبـــــّت بہ سرت باز ببـــــارد


خورشید رسیده ست ڪہ با جوهـــــر ِنورش

نقشی ز خدا بر دل ِپاڪت بنگـــــارد


مانند ِعروســـــان به جهان جلوه نموده است

تا عشوه ڪند، صـــــبر ِدلت را بہ ســـــر آرد


برخیز و سلامی ڪن و لبخنـــــد بزن ڪہ

این صبح نشانـــــی ز غم و غصّہ نـــــدارد


لبخنـــــد ِخـــــدا در نفس ِصبح عیـــــان است

بگذار خـــــدا دست بہ قلبت بگـــــذارد


امروز برایش پُر ِلبخنـــــد و امیـــــد است

هر ڪس ڪہ خودش را بہ خدایش بسپـــــارد..

سلام....  روزتون بخیر و شادی. 



  • محمد زز
  • ۱
  • ۰


میدونی چرا بغـــــــــل ڪردن قشنگه

چون طرف راستـت ڪه قلب نیسـت


همیشه خالیــــــــــه

وقتــۍ بغلش میڪنـی


قلبــــــــ اونه ڪه پـــــرش میڪنه



  • محمد زز
  • ۱
  • ۰

مامان مثل مداد میمونه 

هر لحظه تراشیدن و تموم شدنش را میبینی،

اما بابا مثل خودکاره،

شکل ظاهریش تغییر نمیکنه

فقط یکدفعه میبینی دیگه نمینویسه!


"بیایید تا تموم نشدن  قدرشونو بدونیم"


  • محمد زز
  • ۱
  • ۰

‍ وقتی جوون بودم دوست داشتم هر کس دیگه‌ای باشم به جز خودم!

دکتر برنارد گفت: اگه تو یه جزیره تنها بودم، مجبور می‌شدم به همنشینی با خودم عادت کنم. 

گفت: باید با خودم کنار بیام... با تمام عیب و نقص‌ها... ما خودمون عیب و نقص‌ها رو انتخاب نمی‌کنیم... اونا بخشی از وجود ما هستند و باید باهاشون کنار بیایم...


 #مری_و_مکس

  • محمد زز
  • ۱
  • ۰

در شبی غمگین تر از احساس من

زیر ابری پر پر از احساس من

 

در زمستانی که می سازد هنوز

قطعه سنگی مرمر از احساس من . . .

 

یاد آن وقتم که جسم ات می گرفت

شعله های آذر از احساس من

 

تکیه می کردی به دستانم که بود

جان پناهی دیگر از احساس من

 

تا خراب گریه هایت می شدم

می گرفتی ساغر از احساس من . . .

 

بی تو ابیات غزل هایم شدند

قصه ای رنج آور از احساس من

 

آنقدر چشمان من گویا شدند

تا در آوردی سر از احساس من

 

این وداع آخر است و این غزل

قطره های آخر از احساس من

 

دوستت دارم همیشه ، تا ابد

عشق من ، ای بهتر از احساس من . . .



  • محمد زز
  • ۰
  • ۰

یک لیوان آب کدر را با همه ی آلودگی ها و ذرات درونش تجسم کنید. اگر دائما آبی تمیز را درون این لیوان بریزیم تا محتوای لیوان سرریز شود، بالاخره همه ی آب کثیف از لیوان خارج می شود و آبی که لیوان را پر می کند، کاملا شفاف خواهد بود.

 لازم نبود که سعی کنیم از شر آب کثیف لیوان خلاص شویم. فقط بایستی آنچه را درست بود جایگزین می کردیم و طولی نمی کشید که آنچه غلط بود، از بین می رفت.

 

همین امر درباره ی شیوه ی فکرکردنمان هم صادق است. اگر به داشتن افکار درست عادت کنید، افکاری برخاسته از ایمان، امید، دلگرمی و می توانم ها؛ آنگاه ذهنتان دگرگون خواهد شد و خودتان را خوشبین، امیدوار، قوی و پر جرات خواهید یافت.

جوئل اوستین

#روانشناسی

  • محمد زز
  • ۰
  • ۰

اینکه زن بوی قرمه سبزی بدهد یا بوی قهوه یا اینکه اهل کافه و دنیای هنر و مافیهایش باشد یا اهل خانه داری و ظرایفش فرع مساله است اصل مساله این است که وقتی تکیه داده است توی بغلت و دستهایت را جمع کرده است توی سینه اش ضربان قلب تو را پشت قفسه سینه اش بشنود ... حس کند این حصار امن پابرجا میماند. 


#ای_لیا



  • محمد زز
  • ۰
  • ۰


هوا که تاریک می شود

خودتان را بزنید به نفهمی! آدم دلش می گیرد

سرش پر می شود از

بهانه های بی خریدار آخرش هم پرش به خودش گیر می کند و با خودش درگیر می شود.


  • محمد زز
  • ۰
  • ۰

داستان بسیار جالب نبش قبر حر بن ریاحی به دستور شاه اسماعیل صفوی


هنگامی که شاه اسماعیل به کربلا مشرف شد، نخست به دیدن سالار شهیدان رفت و آنگاه حضرت ابوالفضل(ع) و دیگر شهدای کربلا را زیارت نمود.

اما به زیارت حر که قبرش با سالارش حسین(ع) فاصله داشت نرفت.


اطرافیانش علت را جویا شدند.

استدلال کرد که اگر توبه او پذیرفته شده بود ازسالارش حسین(ع) دور نمی ماند!


اطرافیان توضیح دادند که شاها! از آنجا که او فرمانده لشگر یزید بود و آشنایانی داشت پس از شهادت در راه حق و در یاری حسین(ع) بستگانش بدن او را با تلاش و اصرار بسیار ازمیدان جنگ خارج ساختند و در اینجا به خاک سپردند.


شاه گفت: من می روم با این شرط که دستور دهم قبر او را بشکافند و درون قبر را بنگرم اگر شهید باشد؛ نپوسیده است و برای او مقبره می سازم.

درغیراین صورت دستور تخریب قبر او را میدهم!


شاه پس از اخذ این تصمیم با گروهی از علما، ارکان ارتش و ارکان دولت خویش کنار قبر حر آمد و دستور نبش قبر حربن ریاحی را صادر کرد.


هنگامی که قبر گشوده شد شگفت زده شدند. چرا که دیدند پیکر به خون آغشته حر پس از گذشت بیش از یک هزار سال صحیح وسالم است.

زخم های بسیاری گویی تازه وارد آمده و دستمالی نیز سالار شهیدان برفرق او بسته بر پیشانی دارد.


شاه گفت: این دستمال از امام حسین(ع) است و برای ما مایه برکت و پیروزی بر دشمنان و شفای بیماران.

به همین جهت بادست خویش آن را باز کرد و دستمال دیگری بست، اما به مجرد بازکردن آن دستمال، خون جاری شد و هرگونه تلاش برای توقف آن بی حاصل آمد.


به ناچار شاه اسماعیل صفوی همان دستمال را بر سر حر بن ریاحی بست و گوشه ای از آن را برای تبرک برداشت وخون هم متوقف شد.


به همین جهت دستور داد برای حر مقبره بسازند و مردم را دعوت به زیارت این بزرگوارکرد......


  • محمد زز
  • ۰
  • ۰

برای خودت زندگی کن  کسی که تورا دوست داشته باشد با تو میماند  برای داشتنت می جنگد اما اگر دوستت نداشته باشد  به هر بهانه ای میرود...

______________
در خیاله دیگری میرفت و من...چه دوستانه کاسه اب را پشت سرش خالی میکردم!
______________
اسم هردویمان را در گینس ثبت میکنند!  تو در دروغ گفتن رکورد زدی...  من در باور کردن...!!!
_____________
نه راهِ پس دارم
نه پیش !
به تنهایی خود آویزانم . . .

  • محمد زز